قلب سنگی
پارت 10
دستمو محکم کشید با خودش به زور میبردم هنوز تو شک بودم آخه یعنی چییی من برای عملیات اینجاعم نه اینکه بیام دوست دختر یه آدم مافیا بشم که میخواد بکشتم هووف خدایا
رفتیم سمت یه میز که یه خانوم و آقای تقرین پیر و خیلی با کلاس ایستاده بودن تا رفتیم نگاهشون افتاد به ما که دوتاشون لبخند زدن
جونگکوک:سلام پدر
آها پس مامان و بابای آقای جئونن
بابا ج: سلام پسرم حالت چطوره بعد نگاه کلی ای بهم کرد چشماش برقی زد لبخند بزرگی رو لبش نشست
بابا ج:بهبه ببین چه عروس خوشگلی دارم عین عروسکه
بعد به جونگکوک نگاه کرد یه چشمک زد و گفت:پسرم چه سلیقه ای داره قراره چندتا نوه ی خوشگل داشته باشم
متعجب و خجالت کشیده داشتم نگاه میکردم بهشون سری نگاهمو دادم به میز اینا چیه که داره میگه نوه چی میگه این وسط وای خدا اینا قصدشون جدیههه
مامان جونگکوک که متوجه شد دارم از خجالت آب میشم زد به بابای جونگکوک
مامان ج:اینا چیه داری میگی عروسمو قرمز کردی از خجالت
بابای ج:خب راست میگم دیگه عزیزم
جونگکوک: پدر درست میگه دستشو انداخت دور کمرم منو به خودش چسبوند که سرمو آوردم بالا و بهش نگاه میکردم با همون پوزخند شیطانیش نگاهم میکرد و گفت:نوه های چشم آبیشو میخواد خب مامان
چقد این پسر بی ادبههه حیف نمیتونم مگرنه یه مشت میخوابوندم تو دهنش
ا/ت:هییی داری چی میگی
مامان ج:دخترم اینارو جدی نگیر
لبخندی بهش زدم که یهو یه دختر کوچولو که بهش میخورد 6 یا 7 سالش بدو بدو اومد سمتم و از دامن لباسم گرفت و با نفس نفس زدن شرو کرد به حرف زدن با اون صدای نازک و کیوتش
دستمو محکم کشید با خودش به زور میبردم هنوز تو شک بودم آخه یعنی چییی من برای عملیات اینجاعم نه اینکه بیام دوست دختر یه آدم مافیا بشم که میخواد بکشتم هووف خدایا
رفتیم سمت یه میز که یه خانوم و آقای تقرین پیر و خیلی با کلاس ایستاده بودن تا رفتیم نگاهشون افتاد به ما که دوتاشون لبخند زدن
جونگکوک:سلام پدر
آها پس مامان و بابای آقای جئونن
بابا ج: سلام پسرم حالت چطوره بعد نگاه کلی ای بهم کرد چشماش برقی زد لبخند بزرگی رو لبش نشست
بابا ج:بهبه ببین چه عروس خوشگلی دارم عین عروسکه
بعد به جونگکوک نگاه کرد یه چشمک زد و گفت:پسرم چه سلیقه ای داره قراره چندتا نوه ی خوشگل داشته باشم
متعجب و خجالت کشیده داشتم نگاه میکردم بهشون سری نگاهمو دادم به میز اینا چیه که داره میگه نوه چی میگه این وسط وای خدا اینا قصدشون جدیههه
مامان جونگکوک که متوجه شد دارم از خجالت آب میشم زد به بابای جونگکوک
مامان ج:اینا چیه داری میگی عروسمو قرمز کردی از خجالت
بابای ج:خب راست میگم دیگه عزیزم
جونگکوک: پدر درست میگه دستشو انداخت دور کمرم منو به خودش چسبوند که سرمو آوردم بالا و بهش نگاه میکردم با همون پوزخند شیطانیش نگاهم میکرد و گفت:نوه های چشم آبیشو میخواد خب مامان
چقد این پسر بی ادبههه حیف نمیتونم مگرنه یه مشت میخوابوندم تو دهنش
ا/ت:هییی داری چی میگی
مامان ج:دخترم اینارو جدی نگیر
لبخندی بهش زدم که یهو یه دختر کوچولو که بهش میخورد 6 یا 7 سالش بدو بدو اومد سمتم و از دامن لباسم گرفت و با نفس نفس زدن شرو کرد به حرف زدن با اون صدای نازک و کیوتش
- ۸.۱k
- ۰۶ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۸)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط